13 اسفند 1392
یوسف کنعان من کنعان شعرم پیر شد باز آی از مصر باور کن که دیگر دیر شد
درد هجرت چشم یعقوب دلم را کور کرد پس تو پیراهن بیاور ناله ام شبگیر شد
ای که چون موسی عصایت را به دلها می زنی مردم از غم ،این عصا در قلب من چون پیر شد
فصل غم اندوه بی پایان خزان بی بهار شعله زد بر خاک خاک سرزمینم قیر شد
آسمان سینه ام ابری است ای باران ببار پس نباریدی دلم چون سوره تکویر شد
ماه پاک شام تنهایی قلب خسته ام شان تو در عرش و فرش آیه تطهیر شد