اولین دیدار
دوستان زیادی دارم گاهی با هم حرف می زنیم و از آمال و آرزوهای طول و دراز می گوییم، از دیدن یک نفر…
از دیدن یک استاد…
از دیدن یک مراد…
از دیدن…
همه آمال و آرزویم در یک چیز خلاصه شده بود؛ دیدار مولا و آقایمان حضرت حجت عجل الله تعالی فرجه الشریف…
با همین فکروخیال ها، روزها سپری می شد و…
بارها این آرزو را با خودم مرور کرده بودم و از خداوند منان خواسته بودم ولی…
در سفر اربعین از حضرات معصومین علیهما السلام بالاخص حضرت امیر المومنین علیه السلام در خواست کرده بودم تا حضور در محضر رهبر و استفاده از درس ایشان را روزیم بگرداند.
حتی در زیارت مشهدالرضا و قم نیز چنین در خواستی داشتم…
اگر بگوییم تنها آرزویم بود اغراق نکردم…
بعد از ایام اربعین، قدم در راه نهادم به دفتر بیت رفتم واز مدارک وشرایط حضور در کلاس پرسیدم، همه شرایطش مناسب بود مخصوصا که دختر کوچکم بزرگتر شده و می توانست به همراه دختر بزرگترم به مدرسه برود…
همه مدارکم را تحویل دادم که این هم ماجرایی دارد روز امتحان معلوم شد باید درس کفایه الاصول آخوند خراسانی را خوب ارائه می دادم. البته عنایت خاصه ای همراهم شد و به خوبی همه مراحل به اتمام رسید.
همان روز عکس را هم گرفتم.همه کارها تمام شد فقط تحقیقات مانده بود. دونفر از بهترین اساتیدم را معرفی کردم.
چند روز بعد استادم تلفن زد و تبریک گفت البته باکمی شوخی ومزاح.
متوجه شدم کار تحقیقات هم به مراحل خوبش رسیده است.
مدتی گذشت اما خبری نشد. خودم پیگیری کردم. از عجله وشتاب من تعجب کرده بودند…
تلفنم به صدا درآمد از دفتر بیت بود. تصور کردم برای حضور در کلاس زنگ زده اند. اما عکس من با یکی از خواهران هم اسمم اشتباه شده بود…
از من خواستند برای تایید عکسم به دفتر بروم.
ترم دوم شروع شده بود. اولین جلسه کلاس اصول فقه، هنوز درس را شروع نکرده بودم که شماره ای بر روی صفحه گوشیم خودنمایی کرد.
معمولا تلفنم را سرکلاس جواب نمی دادم ولی از دفتر بیت بود؛ نمیشد…
بعد از سلام واحوال پرسی فرمودند از فردا می توانید در کلاس حاضر شوید…
دست وپایم را گم کرده بودم قلبم به شدت می تپید وحتی نمی توانستم بر روی پاهایم بایستم…
از بچه ها معذرت خواهی کردم و چند لحظه مکث نمودم…
بهترین خبر دنیا…
زهرا به آرزویت رسیدی…
فردا…
نمی دانستم در زمین سیر می کنم یا آسمان…
با هر زحمتی بود خودم را جمع کردم تا بچه ها چیزی متوجه نشوند…
روز یکشنبه بیست ویکم بهمن 98 بود…تقریبا بیشتر شب را بیدار بودم درست مثل کلاس اولی ها
شوق دیدار محبوب، آنچنان خواب را از چشمانم ربوده بود که باور نمی کردم.
حدود ساعت یک ربع به شش صبح حرکت کردم…
روی زمین نبودم…
با پای دل می رفتم…
بعد از این همه چشم انتظاری…بالاخره روز موعد فرارسیده بود.
نه خودم می دانم چطور رفتم ونه می توانم توصیف کنم…رسیدم.
بعد از بازرسی ها و تحویل کیف به داخل حسینیه رفتم. بزرگترین رویای عمرم تا لحظاتی دیگر به واقعیت می پیوست…
در بازرسی آخر، خواهری پرسید: کتاب ودفتر همراه نداری؟
بالبخند جواب دادم، من کلاس اولی هستم و اولین روزدیدارم می باشد.
از جواب من خنده اش گرفت…
وارد شدم…
با تمام وجودم شکرگزار بودم ولی نمی دانستم چه کنم…
اسمم را در لیست ثبت نام کلاس، یکی از استادانی که از قبل می شناختم، نوشت… وارد شدم یکی از اساتیدم را ملاقات کردم تبریک گفت.
از شعف بسیار وحرارت زیاد نمی توانستم حرفی بزنم، او را در آغوش گرفتم…
به اولین صف رفتم ودر کناری نشستم خوب دقت کردم که فقط آقا در زاویه دیدم باشد…
قلبم بیشتر از هر زمانی می تپید.همه اعضای بدنم به کمکم آمده بودند حتی چشمهایم…
پرده ها تکان خورد همه ایستادند…
آقا وارد شد…چه شور انگیز… چه دل فریب… چقدر رویایی…
اصلا قابل توصیف نیست ولی آرزو می کنم تجربه اش کنید.
لحظات می گذشت ومن حتی لحظه ای چشم از محبوبم برنداشتم…
فقط اشکهایمان مانع از شفافیت نگاهم می شدند…
توصیف این لحظات محال است زیرا هیچ واژه ای قادر و گویا نیست…
مهلت تمام شد…
آقایون دور آقا حلقه زدند ولی من…
با چشمانی پراز اشک خداحافظی کردم…
دیدن یک عالم روحانی، یک پیر متقی، سیدی از سلاله زهرا سلام الله علیها و… اینقدر دلچسب ورویایی بود که همه دنیا را فراموش کردم.
با خود اندیشیدم برای رسیدن به امامم، مولایم، مهدی فاطمه علیه السلام چه کرده ام؟!
سخت شد…
این فکر مثل خوره ای به جانم افتاد…
چه کرده ام؟
چه بکنم؟
این سوالات، سخت ترین سوالات عمرم بود وبرای آنها جوابی نداشتم.
با نبودنت، چطور نفس می کشم؟
چطور زندگی می کنم؟
محبوب عالم…
نیستی، ولی من زندگی می کنم و تورا نمیخواهم…
نیستی، ولی من نفهمیده ام چه گوهر تابانی را از دست داده ام…
اولین دیدار شاگردت، سربازت، جانبازت، مریدت و… اینطور زندگیم را دگرگون نمود، دیدار تو چه خواهد کرد!
چرا این همه غافل بوده ام؟!
چرا یادت در خاطرم مخفی مانده است؟!
چرا نیستی؟!
ای آرزوی همه عالم…
بیا تا چشمام، برای یک بار هم که شده ملاقاتت کند.
آقای من…
دلتنگ تو هستم…
متی ترانا و نراک….
زهراسادات حسینی