دانه گندم
02 آبان 1393
حضرت ادم وقتی داشت از بهشت بیرون میرفت:خدا گفت:نازنینم آدم ، با تو رازی دارم…اندکی پیشتر آی….آدم آرامو نجیب آمد پیش…!!!زیر چشمی به خدا مینگریست…محو لبخند غم آلود خدا ، دل انگار گریست…!!گفت: نازنینم آدم ، قطره ای اشک زچشمان خداوند چکید…یادمن باش که بس تنهایم… بغض آدم ترکید… گونه هایش لرزید…به خدا گفت: من به اندازه ی گل های بهشت… من به اندازه ی عرش… نه… نه… به اندازه ی تنهاییت ای هستی من دوستت دارم….!!!آدم کوله اش را برداشت….خسته و سخت قدم برمیداشت… راهی ظلمت پرشور زمین….زیر لبهای خدا باز شنید… نازنینم آدم….
نه به اندازه ی تنهایی من…. نه به اندازه ی گلهای بهشت ….که به اندازه یک دانه ی گندم…. تو فقط یادم باش..