شعري بسيار زيبا درباره زن، تقديم به تمام زنان با حياي ايران زمين
اي زن تو که بانويي چو زهرا داري/ گنج شرف و گوهر تقوا داري
حيف است اسير خود نمايي باشي/ آزاد به شيوه اي کذايي باشي
با زلف شلال به خيابان رفتن/يعني که به سوي دام شيطان رفتن
حيف است که از بلهوسان باشي تو / رقاصه به آهنگ کسان باشي تو
زن نيست عروسکي که کوکش بکنند/رقاصه به هر سبک و سلو کش بکنند
افسوس اگر که سست ايمان باشي/بازيچه ي نقشه هاي شيطان باشي
مگذار حجاب را بگيرند از تو / اين گوهر ناب را بگيرند از تو
حيف است به نيش خنده اي خام شوي/ زنجير طلا ببيني و رام شوي
با عشوه دل کسي ملرزان اي زن/ پايي ز ره خدا ملغزان اي زن
زنهار که زن ماکت آرايش نيست/ جز مايه افتخار و آسايش نيست
مگذار که هرزه ها نگاهت بينند / در سايه چشمهاي تو بنشينند
مگذار که بر خط لبت راه روند / گستاخ شوند و تا خود ماه روند
اي هر چه جواهرست در پايت پست/مانند جواهري مشو آلت دست
اي زن تو اساس آفرينش هستي/همواره کلاس آفرينش هستي
حيف است کلاس خويش پايين بردن/ با سکه کم عيار، قيمت خوردن
حيف است که خود بشکني و خوار شوي/بازيچه ي اهل کوي و بازار شوي
تو آينه اي و تيرگي حقت نيست/ اي غيرت محض بي رگي حقت نيست
زن، زندگي است زندگي ميداني؟/ پايبند به اين اصل مهم مي ماني؟
بايد که تو را مقام والا باشد / حيف است تو را بهاي کالا باشد
گل را به جمال و رنگ و بو بشناسند/ زن را به وقار و آبرو بشناسند
اي دختر امروز، زن فردا باش/ آرام دل فاطمه ي زهرا باش
تفسير مقام مادري آسان نيست/ تفسير شو، اين شکوه، بي پايان نيست
بايد که همه به اين حقيقت برسند/زن، ملعبه ي دست هوسبازان نيست
مگذار که دکمه ي حيا باز شود / دلبستگي کذايي آغاز شود
مگذار که دامن شرف آب رود / کوتاه چنان شود که از تاب رود
زن صيد فتاده در دل صحرا نيست/ زن لقمه نرم و چرب کرکسها نيست
مگذار از دين و دلت ره بزنند/ خود باخته را به به و چهچه بزنند
بگذار گرسنگان شهوت يک عمر/ برسفره ي حسرت تو، له له بزنند
مگذار کلاغان، طمع دانه کنند/در زلف پريشان شده ات لانه کنند
زنهار که زن چراغ چشمک زن نيست/ با دست اشاره ي کسي روشن نيست
زن را نسزد که هر کجايي بشود/ سرگشته ي بزم دلربايي بشود
زن را آن هم اگر زن مسلمان باشد/ بايد که نماد پارسايي بشود
زن نيست مجسمه که در يک ميدان/ در منظر خلق رونمايي بشود
اي زن تو به قدر خويش واقف هستي/در رمز و رموزعشق،کاشف هستي
حيف است که دست کم بگيري خود را / در مرتبه ي خود نپذيري خود را
حيف است بت عشوه پراني باشي/در تير رس چشم چشراني باشي
حيف است که هويت تو مات شود/شطرنجي فن عده اي لات شود
حيف است که عشق را به بازي گيرند/ از دست تو تاج سرفرازي گيرند
مگذار عقايد تو پامال شود / پامال فزونخواهي آمال شود
آنانکه زمين چمن اميالند / در رهگذر آدميان پامالند
در دامن خود مرد بپرور اي زن/ صد ها دل پر درد بپرور اي زن
آن مرد که او مرد ولايت باشد/ آن دل که در او درد ولايت باشد
مگذار که عصمتت به تاراج رود/ از فرق شرف ستاره تاج رود
خوش گفت به وصف تو امام شهدا / ((از دامن زن، مرد به معراج رود))